درد فلسفه مقدم بر علم فلسفه است و اکنون ما بیشتر نیازمند درد فلسفه ایم تا علم فلسفه
-رضا داوری اردکانی بر این باور است؛ ما به فلسفه نیاز داریم اما بیشتر به دردِ فلسفه نیاز داریم تا به علمِ فلسفه. علم فلسفه بیاثر است و از عهده کاری برنمیآید. نصیرالدین طوسی با همه عظمتش نمیتواند درد توسعهنیافتگی را درمان کند. فلسفه و دردِ فلسفه از آن جهت کارسازِ کار ماست که میتواند ارتباط ما را با زمان و امکانهای آن درک کند و به ما مدد برساند که چگونه بین چیزها و اشیاء، گروهها، کارها ربط و نظم به وجود بیاوریم.
«فلسفه (خِرَددوستی) مطالعه مسائلی کلی و اساسی، درباره موضوعاتی همچون هستی، واقعیت، آگاهی، ارزش، خرد، ذهن و زبان است.» این چند کلمه را با همراهی چندین و چند پرسش از جنس چرا، چگونه و... همچنین بیم و امیدی که بودش طبیعیتر از نبودش مینماید، جمع و جور میکنم و خود را به قرار «فرهنگستان علوم» میرسانم.
فلسفه چیست؟ فلسفه به چه کار بشر میآید؟ فیلسوف چه میخواهد؟ نسبت فلسفه و حکمت چیست؟ چرا فلسفه بورزیم؟ فلسفه چه کمکی به توسعه انسانی میکند؟ فلسفه چه سودی برای رهایی از تنهایی دارد؟ چرا ابونصر فارابی را نخستین فیلسوف مسلمان مینامیم؟ وضع تفکر در ایران چگونه است؟ و.... از جمله پرسشهایی بود که پاسخ آن نزد شریف فرزانهِ روزگار به نامِ بلند و آشنای «دکتر رضا داوری اردکانی» روشن و شنیدنی بود. اگر پویایی از رازهای پر رمز و روشن جوانیست؛ او در ۸۹ سالگی همچنان جوان است. با وسواس و بسیار فکر کردم برای توصیف آن همه «خیر، دانایی و شکوه» و آن اندازه تواضع و وارستگی که در آن ۵۰ دقیقه طلایی گفتوگو دیدم و نصیبمان شد و حالا که روزی از آن گذشته است همچنان خوشوقتی آن کمتر از یک ساعت، تمام خستگیهای حاصل از تلاش و بطالت در «دنیای موسوم به اطلاعات و اخبار» را با خود برده است و ما ماندهایم و وقتی خوش. گفتن و نوشتن از استاد داوری اردکانی کار سادهای نیست؛ بهتر بگویم «سهل و ممتنع» است. نیاز او و مخاطب سخن او به معرفی علمی و خدماتش به دانش و فلسفه و مردم ایران برای میل به دانایی نیست. حتی نیازی نیست در مقدمه به رسم مألوف بنویسم که او چهره ماندگار فلسفه است، استاد بازنشسته دانشگاه تهران و رئیس فرهنگستان علوم ایران و حتی بگویم که بیش از ۶۰ کتاب برای تفکر و تأمل فرهنگی و علمی مردمان سرزمینش نوشته است. اینها همه هست ولی این همه ماجرا نیست. داوری اردکانی پیش و بیش از همه اینها «انسانی به معنای تمام کلمه توسعه یافته است». او که سالهای سال برای؛ فلسفه، فلسفه اسلامی، وضع تفکر در ایران، توسعه، خرد، آزادی و... نوشته است، بیست و نهمین روز از آبان ماه با آن صلابت همیشگی، روی گشاده، آن سیمای روشن و چشمانی رو به سبزی بیانتهایش و آن تلاش عالمانه برای پاسخ به تشنگی جاری، برایمان از فلسفه و همچنین حکمت گفت. روز جهانی فلسفه که در تقویم ایرانیان با نام روز حکمت و فلسفه نام گرفته است بهانه این گفتوگو یا بهتر بگویم، ساعتی درس پای سخنان حکیمانه فیلسوفی با اخلاق بود. در گفتوگوی پیش از گفتوگو استاد پرسشها را مرور کردند و در ادامه سخن را بیوقفه با نظم، پیوستگی و در خدمت پاسخ مطرح کردند.
مشروح سخنان دکتر رضا داوری اردکانی را با هم میخوانیم.
-خیلی متشکرم از نمایندگان خبرگزاری قرآن که تشریف آوردند و خواستند که درباره فلسفه به مناسبت روز جهانی فلسفه چند کلمهای عرض کنم. برای من جای خوشوقتی است که یک خبرگزاری به نام قرآن از من چنین درخواستی کرده است؛ از قرآن همواره باید مدد بجوییم.
در امر فلسفه مشکل بسیار است. فلسفه مشکل ها دارد نه اینکه صرفاً یاد گرفتنش مشکل باشد؛ فلسفه غریب است و از ابتدا در غربت بوده، و همچنان هم غریب است و شاید اکنون از همیشه غریبتر باشد. زیرا اگر فلسفه را در زمانهای گذشته به دشواری تحمل میکردند اکنون بیشتر آن را زائد و مزاحم میدانند.
فلسفه چیست؟ و چه جرمی مرتکب شده است و مرتکب میشود؟
فلسفه آشنایی با زمان و سخن زمان و درک امکانهای آنست. بنابراین فلسفه علم به معنی معمولی لفظ نیست، فلسفه با فیزیک تفاوت دارد، علم را هرکس استعداد و هوش کافی داشته باشد فرا میگیرد و با آن فراگرفتن دانشمند میشود. اما فلسفه گرچه فراگرفتنی است، هیچ کس با فراگرفتنش و به صرف فراگیری فیلسوف نمیشود. یعنی باید آمادگی برای خوض در فلسفه باشد تا کسی که فلسفه میآموزد فیلسوف شود.
در کشور ما که شاید تنها کشوری در بیرون از اروپا باشد که بعد از دوران یونانیان فلسفه داشته، هزاران نفر در طی هزار سال اخیر کتاب های شفا و اشارات بوعلی را خواندهاند اما این هزاران نفر کمتر خواجه نصیرالدین طوسی، میرداماد استرآبادی و ملاصدرای شیرازی شدهاند؛ زیرا فلسفه باطن و جوهری دارد که آن جوهر آن را از علم رسمی متمایز میکند و جویندگان تا به آن نرسند وارد جهان فلسفه نمیشوند فلسفه چیزی است نزدیک هنر و با هنر قرابت دارد، البته با علم به معنی رسمی هم بینسبت نیست. فلسفه از آن جهت به هنر نزدیک است که در یافت با هنر شباهت دارد، هنر علم نیست، با علمِ شعر که نمیتوان شاعر شد. فلسفه از حیث صورت اندکی به علم نزدیکتر است، چون مفهومی است و میتوان آن را یافت شاعرانه در مفاهیم و زبان مفهومی داشت و از این جهت یادگرفتنی به نظر میرسد. بنابراین کسانی ممکن است سؤال کنند، آیا آنان که فلسفه یاد میگیرند فیلسوف میشوند؟ پاسخ اینست که بسیار کسان فلسفه یاد میگیرند و فیلسوف نیستند، اطلاعات و معلومات دارند و میتوانند درس بدهند و این درس بسیار هم مغتنم است. اما فیلسوف بودن امر دیگری است فلسفه در زمان ما بیشتر دچار مشکل شده است و باید در بحبوحه آشوب کارها و راهها و سخنها مخصوصاً جوابگوی پرسش چه باید کرد؟ و چه میتوان کرد؟ باشد. پس فکر نکنیم که فلسفه علم محض و نظری صرف است.
من در اول جوانی با اینکه هنوز فلسفه اسلامی نخوانده بودم، این مسئله برایم مطرح بود که اصلا چرا باید فلسفه خواند؟ فلسفه به چه کار میآید؟ به چه درد میخورد؟ میدانیم علوم در هر درجهای که باشند کم و بیش به کار میآیند. علوم رسمی که میآموزیم به درجات کارآمدند، حتی فلسفه رسمی هم به کار میآید و کسی که آن را آموخته است مثلاً معلم فلسفه میشود. اما چرا باید فیلسوف بود؟ و چرا فلسفه هست؟ اینها پرسشهای دشواری است که پاسخ دادن به آنها بر عهده فیلسوفان است توجه داشته باشیم که فلسفه به اختیار ما به وجود نیامده و به اختیار ما هم ضعیف و غریب نشده است. در اول سخنم عرض کردم فلسفه غریب است و این غربت نه از قصور و تقصیر کسان بلکه به اقتضای ذات و وضع تاریخی آنست.
پس فکر کردم برای درک نیاز به فلسفه به فارابی رجوع کنم و ببینم چرا دنبال فلسفه رفته و فیلسوف شده است اساس نظرم هم احتمالاً این بود که فلسفه با تاریخ و زمان پیوند دارد و اگر پیوندی با زندگی مردم نداشته باشد، اصلا بیوجه و بیمعنا و چیزی زاید و در حکم تفنن و تصنع است. پس فارابی باید توجیهی برای رجوع به فلسفه داشته باشد. نگوییم که فارابی اهل فاراب است و فاراب در قزاقستان است و به ما ربطی ندارد. در فاراب و در تمام خراسان بزرگ تا جنوب و تا بغداد، یک فرهنگ بزرگ فرهنگ ایرانی-اسلامی حاکم بوده است. پس فارابی را در مرو و بغداد هم بیگانه نباید دانست بعد هم این تحقیق را ادامه دادم که ببینم که آیا فلسفه در متن تاریخ اسلام ایران وارد شده است یا نه؟
اینکه اسلام ایرانی میگویم حمل بر ناسیونالیسم نشود. مقصودم این است که جز در ایران اسلامی در هیچ کشور دیگری (نه فقط در هیچ کشور اسلامی در هیچ کشور دیگری) خارج از اروپا فلسفه به معنی اصطلاحیش نبوده، تنها ما بودیم که فلسفه داشتیم.
این پرسش، پرسش دیگری را به دنبال داشت و آن این که آیا فلسفه به درد میخورد؟ اگر به درد میخورد به چه درد میخورد؟ به نظر من فلسفه باید باشد و اگر نباشد به خصوص در زمان ما خردی که باید سامان بخش امور باشد بی پشتوانه می ماند. گاهی اگر میگویم؛ فلسفه سود ندارد مگویید این تعارضگویی است. فلسفه امروز بیشتر از هر زمان مورد احتیاج کشورهای توسعهنیافته است. کشورهایی که بسیار چیزها از اروپا و آمریکا اخذ کردهاند. سازمانها، تکنولوژیها، اشیاء، فکرها و... همه از تجدد و از عالم متجدد اخذ شده و همه کشورهای توسعهنیافته حتی شیوه زندگی و رسوم سازمانی غربی را پیش گرفتهاند، ولی نمیدانند جای هر کدام از چیزهای اخذ شده کجاست و نسبت هر کدام چگونه است و چه پیوندی باید داشته باشند. کشورهای توسعهنیافته، دانشگاه دارند، بانک دارند، گمرک دارند، بیمه دارند، تکنولوژی دارند، کشاورزی مدرن دارند و خیلی چیزهای دیگر اما اینها هیچ کدام همراهی و همکاری با هم ندارند و به درجات پراکندهاند. اصلا توسعهنیافتگی یعنی پراکنده بودن سازمانها و اشیاء و چیزها و گروهها و افکاری که از جهان جدید اخذ شده است و اینها هر کدام برای خودشان سازی مینوازند فلسفه میتواند به هماهنگ سازی میان آنها مدد برساند.
با مطالعه فارابی دریافتم که او میخواسته است جایگاه دین و وجه قبول آن را در سرزمینی وسیع میان شام تا سند و سیحون و از آنجا تا خلیج فارس دریابد و روشن سازد او به فلسفه نیاز داشته است. ما نیز اکنون به فلسفه نیاز داریم و بیشتر به دردِ فلسفه نیاز داریم تا به علمِ فلسفه. علم فلسفه گرچه اهمیت دارد از عهده هماهنگ سازی برنمیآید. نصیرالدین طوسی با همه عظمتش نمیتواند درد توسعهنیافتگی را دریابد و درمان کند. فلسفه و دردِ فلسفه از آن جهت کارسازِ کار ماست که میتواند این ارتباط را درک کند و به ما مدد برساند که چگونه بین چیزها و اشیاء، گروهها و کارها ربط و نظم به وجود بیاوریم. فلسفه برخلاف آنچه غالباً پنداشته میشود علم نظری صرف نیست و علم نظری باید با خِرد عملی قرین باشد و به عبارت دیگر فلسفه در بهترین صورت ره آموز زندگی است. این را نیز بگویم که اگر جهان توسعهنیافته از خِرد عملی بهره میداشت به مصیبت توسعهنیافتگی دچار نمیشد. به این اعتبار است که فلسفه به درد میخورد اما چرا گاهی میگوییم به کار نمیآید؟ مراد از به کار نیامدن فلسفه اینست که آن را وسیله برای رفع مشکل و رسیدن به مقصود خاص نمیتوان کرد و اگر کسی بخواهد آن را مصرف کند و برای خود به کار ببرد، فکر بیهوده میکند زیرا فلسفه ابا دارد از اینکه وسیلهای برای کاربردهای خصوصی شود و آن را در هر راهی و هر جایی که اشخاص بخواهند نمیتوانند به کار ببرند.
ما علم را میآموزیم و به کار میبریم. پزشک بیولوژی و زیست شناسی میداند و این زیستشناسی به کار او میآید، اما فلسفه را نمیتوان به کار برد این مشکل و در ظاهر تعارض بزرگی است که از یک سو باید به فلسفه رو کرد و از سوی دیگر تابع فلسفه باید بود. این اختیار کجاست؟ و اختیاری که باید تابع آن بود چیست؟ کسی نمیگوید که فیلسوف محکوم و مجبور به پیروی از حکم فلسفه است. فلسفه درکی است که فیلسوف آن را دوست میدارد و با آن دوستی را درمییابد و از آن پیروی میکند این جزء فیلو در فیلوسوفیا را نادیده نگیریم. فیلسوف درکی دارد که درک توأم با دوستی است؛ و دوستی را در خود و با خود دارد. نمیگویم مابعدالطبیعه به معنای رسمی لفظ مقام دوستی است، مابعدالطبیعه را معمولا به جای ماوراء الطبیعه میگیرند. ماوراء الطبیعه امری است و ما بعد الطبیعه نام بحثی است که از افلاطون آغاز شده و با همه کوششی که ارسطو برای تعیین مقام دوستی در فلسفه کرده مابعدالطبیعه رسمی به دوستی وقعی ننهاده است در وصف فلسفه این را هم گفتهاند که عین آزادی است.
فلسفه ما را از چه چیزی آزاد میکند؟
فلسفه ما را از قیدها و بندها آزاد میکند. از کدام قیدها و بندها؟ از جمله قیدهای زمان معاصر یکی هم ایدئولوژی است. ایدئولوژی مقام و حتی صورتهای متفاوت دارد اینجا مقصود از ایدئولوژی "ایده ها و باورهایی" است که به منافع یک گروه یا طبقه حاکم به ویژه از راه تحریف و ریاکاری یاری رساند (تری ایگلتون، درآمدی بر ایدئولوژی ترجمه اکبر معصومبیگی ص 62، نشر آگه 1381) این ایدئولوژی اگر حاکم بود چنانکه در روسیه و آلمان و بسیاری جاهای دیگر از جمله در لیبی و عراق و سوریه مدتی حاکم بوده است کتاب و دستوالعمل و حقایق خاص خود دارد و جایی برای تفکر و نظر باقی نمی گذارد این چنین ایدئولوژی اختیار را از مردمان سلب میکند و حتماً تبعیت و پیروی میخواهد. این ایدئولوژی گوش ندارد، فقط زبان دارد، فلسفه میتواند ما را از خطر افتادن در دام ایدئولوژی حفظ کند، یا یکی از وظایفش این است که مردمان را از افتادن در این دام حفظ کند اما در در قرن بیستم و در زمان ما چنانکه باید از عهده این کار برنیامده و از عهده این کار برنمیآید. آدمهایی که گرفتار ایدئولوژی هستند و با یکدیگر ارتباط ندارند و تنها هستند، اقتضای زمانه هم اینست که مردم به فکر معاش و مصرف خودشان باشند و از این بابت هیچ کسی را هم نمیتوان ملامت کرد. وقتی گفته میشود مردم تنها هستند، مقصود از تنهایی چیست؟ تنهایی یعنی با دیگری دمساز نبودن و او را نپذیرفتن و به تعبیر ژان پل سارتر دیگری را جهنم تلقی کردن در ایدئولوژی معمولاً دیگری جایی ندارد سخن ایدئولوژی حکم مطلق است و چون دیگری حرف دیگری دارد، حرف دیگر قهراً بر خلاف ایدئولوژی و گناه و جرم است. همه باید از ایدئولوژی پیروی کنند. ایدئولوژی گوشها را کَر میکند، به من میگویند چرا حرف نمیزنی؟ میگویم ۷۰ سال حرف زدم، ۶۰ جلد کتاب نوشتم. دیگر چه میتوانستم بکنم میگویند نه اینها کافی نیست! من که بیش از ۷۰ سال دانشجوی فلسفه بودهام اکنون باید اندرز کسانی را بشنوم و درس فلسفه از کسانی بیاموزم که هرگز با عالم فکر و نظر سر و کاری نداشتهاند اینها میزان درستی و نادرستی سخن فلسفی هستند و میگویند که چه بگویم؟ جماعتی هم میگویند چرا سکوت کردهام؟ چه بگویم و برای کدام گوش بگویم؟ با غلبه ایدئولوژی سنگینی گوشها بهتآور و حیرتآور شده است. فریادِ بلند و بلندترین فریاد را نمیشنود. فکر نکنیم که این سنگینگوشها میشنوند و به روی خودشان نمیآورند - نه - نمیشنوند. یعنی ایدئولوژی چنان زیبقی در گوشها فرو کرده که گویی اصلاً گوشی نیست پس اگر حرفی هم باشد نمیدانم خطاب به چه کسی باید گفت؟
گاهی هم زبان تعنّت میگشایند و مثلاً میگویند پایت لب گور است و باز هم میترسی حرف بزنی. میدانم که دیر زیستهام و در این سالهای پیری نگران ایران و آینده ایرانم. ایران و مردم ایران مستحق ظلمی که بر آنان میرود نیستند در این وضع نمیدانم چه و به که بگویم؟ ترس که البته همیشه هست همه اشخاص میترسند اما هر سکوتی نتیجه ترس نیست. گاهی سکوت ناشی از بهت و حیرت سنگینی گوشهاست و گاهی هم میتواند حاصل درد باشد. من هم گاهی میخواهم فریاد بزنم اما چه کنم که از شامگاه 28 مرداد ۱۳۳۲ فریاد در گلویم خفه شده است و ناگزیر باید با درد سکوت بسازم و با این درد میسازم البته سکوت دیگری هم هست که با تفکر مناسبت دارد و آن سکوت یک نعمت بزرگ است
نخواهیم که درد فلسفه را علاج کنیم
برگردیم به فلسفه. فلسفه درد است و نخواهیم که این درد را علاج کنیم و اگر میتوانیم به استقبال آن برویم چون فلسفه با سودای علاج نابود میشود. در مورد هنر؛ همه دردمندی اهل هنر را میپذیرند. زیرا این دردمندی پیداست و به وجود آنان آسیب میرساند. هنرمندان بسیار هم بودهاند و هستند که تحمل سنگینی «یافت هنر» را ندارند. یافت نو و بدیع طاقت میخواهد. پیامبر مرسل از آن جهت این یافت را تحمل میکند که نگهبان دارد. و مگر در کتاب آسمانی نمیخوانیم که «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا؛» ما امانت [الهى و بار تكليف] را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم پس از برداشتن آن سر باز زدند و از آن هراسناك شدند و[لى] انسان آن را برداشت راستى او ستمگرى نادان بود و با جهل به خود ستم کرد. به تعبیر حافظ آسمان بار امانت نتوانست کشید، قرعه فال به نام من دیوانه زدند؛ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا؛ یعنی ابا کردند و امانت را نپذیرفتند و...ولی انسان قبول کرد و او ظلوم و جهول بود! تحمل وحی دشوار است ما فکر میکنیم وحی چیزی است که آن را داخل سبد میگذارند و تقدیم میکنند؛ نه اینطور نیست. وحی کوه دردی است که بر سر صاحب آن فرود میآید. فلسفه در آن حد تحمل نمیخواهد ولی به هر حال با باطن دین و با هنر شباهت و قرابتی دارد زیرا اینهم یافت و درک مستقیم است و یافت و درکش عین درد است؛ این درد را بخواهیم درمان بکنیم فلسفه را نفی کردهایم و یافت فلسفی را رد کردهایم. این درد دوا نشدنی است و نباید تقاضا کرد که دوا شود، هیچ فیلسوفی چنین تقاضایی نمیکند.
اگر میگویید که خیلی از فلاسفه شبیه هنرمندان زندگی نکردند، درست میگویند ولی آنها هم در حد خود تحمل کردند. اگر به زندگی دکارت راسیونالیست هم نظر کنیم متوجه میشویم که دشواری فلسفه را تحمل کرده و این تحمل در زندگی شخصیش نیز مؤثر شده است. خیال نکنید که فیلسوف از جهت شخصی و زندگی خصوصی در امن و امان است – او در زندگی خصوصی هم در تنگنا است. مگر نه اینکه فارابی به حاکم شام پناه برده و ابن سینای بزرگ آواره بوده و نصیرالدین زندگی سخت و دشواری داشته است ملاصدرای شیرازی و همه و همه. دکارت که به سوئد میرود و در آنجا در اثر سرماخوردگی میمیرد، میبایست از فرانسه برود، نرفت از شاهزاده سوئدی مزد بگیرد، رفت زیرا نمیتوانست در فرانسه بماند، وگرنه دکارت محتاج مزد شاهزاده نبود او با وجود این بینیازی به یک پناه نیاز داشت این درد بیپناهی دردِ شخصی نیست، بیماری نیست، وقتی بیماری عارض یک شخص میشود پزشک آن را درمان میکند، ولی همه دردها را پیش پزشک نمیتوان برد. دَردَم نهفته بِه ز طبیبانِ مدعی باشد که از خزانه غیبم دوا کنند. دوای خزانه غیب هم بخشش است، بخشش غیب است، یافت است، هم اکنون یافت فلسفی کم است زیرا زمان، زمان اطلاعات است و تکنیک مشکلی نمیشناسد که از عهده رفع و حلش برنیاید. زندگی هم به فضای مجازی رفته، فضای مجازی عالم بینیازی از تفکر است آنجا زمان نیست بلکه زمان، اکنون تکرار شونده است، اکنون تکرار شونده، با افزایش اطلاعات همراه است. در جهان اطلاعات به فلسفه نیاز نیست، چون به بنگاه اطلاعات مراجعه میکنند و حاجت خودشان را رفع میکنند، اطلاعات که میآید و بر جهان حاکم میشود مسئله و پرسش از میان میرود، به گوگل رجوع میکنید و جوابتان را میگیرید، دیگر به فکر کردن نیاز نیست، حالا اگر هوش مصنوعی بیاید کار را باز هم از این آسانتر میکند. یک نکته دیگر بگویم و بس کنم.
فلسفه به معنی تفکر اگر باشد «نشانه وجود خِرد» است و اگر نباشد «نشانه درماندگی»
به نظر من فلسفه اگر باشد نشانه وجود خِرد است، فلسفه و تفکر جان جامعه است و اگر در جایی نباشد نشانه درماندگی و پریشانی است، مگویید که فلسفه در یونان به وجود آمده و پیش از عهد یونانی نبوده و پس از آن نیز بسیاری اقوام با آن آشنا نبودهاند درست است فلسفه به معنی اصطلاحی لفظ در یونان پدید آمده و اسمش هم یونانی است و قبل از آن در جای دیگر نبوده و جهان مدتها بدون مابعدالطبیعه سیر کرده و اکنون هم دارد راه خود را میرود! اکنون نه فلسفه یونان زنده است و نه فلسفه قرن هجدهم و نوزدهم فلسفه در هیچ جا رونق فلسفه قرون هجدهم و نوزدهم در اروپا و چهارم و پنجم هجری در ایران و چهارم و پنجم قبل از میلاد در یونان را ندارد ولی آثار دوهزار و پانصد سال فلسفه در اختیار ماست این آثار مغتنم است به شرط اینکه بتوانیم از آنها درس تفکر بیاموزیم.
فلسفهای که میگویم اگر نباشد مصیبت است، تفکر است. وقتی یونانیان فلسفه نداشتند، تفکر داشتند، در چین، هند و مصر و ایران هم تفکر بود و این تفکر «حکمت» نام داشت. شعر و حکمت همیشه بوده و هیچ وقت به کلی از بین نمیرود. اما هم اکنون سخن هگل را به یاد میآورم که گفت هنر بزرگ مرده است هنر و تفکر هرگز به کلی از میان نمیرود اما با این حادثه، که هگل از آن خبر داده زمان ما دیگر زمان تفکر نیست؛ زمان محاسبه است، محاسبه چیزی است و تفکر چیزی دیگر. محاسبه کار همه است و همه از عهده آن برمیآیند ولی تفکر دریافت خاص و از آن خاصان است. محاسبه را همه به کار میبرند ولی یافت فلسفی و یافت هنری، یافت امر بدیع و ماندگار است که به فیلسوف و هنرمند اعطا میشود که اگر سودی برای شخص هنرمند و فیلسوف نداشته باشد و حتی مایه آزار جانشان شود، به شهر و مردم و به زندگی آنان جان میبخشد یا مدد میرساند. به هرحال تلقی من از فلسفه این بوده است و به همین جهت از دوران جوانی به وضع فلسفه در ایران اندیشیدم بعد از اینکه پرسیدم فلسفه چیست و به چه کار میآید و به جوابهایی برای خودم رسیدم (که مجال بحث آن اینجا نیست)، فکر کردم که ببینم وضع تفکر و فلسفه در ایران چگونه است؟ و در همان زمان رساله کوچکی با عنوان وضع کنونی تفکر در ایران چاپ کردم، طی ۵۰ سال بعد از آن همچنان هر چیزی که نوشتم و هرچه که گفتم حول محور وضع فلسفه بود چون هم از استادان فلسفه یاد گرفتم و هم احساس کردم و به جان دریافتم که فلسفه روشنی راه زندگی است و این تفکر همواره باید باشد تا قوم و مردم برای یافتن راه خودشان و سیر در راهشان از آن بهره گیرند.
هوسرل، فیلسوف پدیدارشناس بزرگ در آخر عمر کتابی نوشت و در آن از پایان اروپا و از پایان فلسفه گفت چنانکه گویی پایان فلسفه؛ پایان اروپاست. برای فیلسوف اروپایی تفکر اهمیت و عظمتی دارد که پایان آن را پایان اروپا میداند؟ اگر سخن فیلسوف را تعمیم بدهیم؛ قضیه به این صورت درمیآید که هر جا فلسفه پایان مییابد اگر تفکر دیگری نباشد، پریشانی، پراکندگی، ندانمکاری غالب میشود. پس به این فکر کنیم که داریم چه میکنیم؟ ما در چه وضعی قرار داریم؟ کجا هستیم؟ و به کجا میرویم؟ کجا میخواهیم برویم؟ و چگونه میخواهیم برویم؟
دعوی داشتن کار آسانی است، فلسفه دعوی توانایی ندارد بلکه بیشتر فقر و عجز ما را یاد آوری میکند و به این جهت با درد قرین است، این درد اکنون بیشتر درد تنهایی و راهجویی است ولی چه کنیم زمان ما زمان تفکر نیست و سعی اشخاص هم کمتر سود دارد من از اینکه دیر زیستم خوشحال نیستم، اما از اینکه عمرم - را اگر نگویم صرفا - بیشتر صرف فلسفه کردم، خشنودم، حتی اگر نتیجه کار هیچ بوده تعلق خاطرم به فلسفه که همچنان هم باقی است نباید بیاهمیت باشد، و اگر از عهده کاری برنیامدم، خود را مقصر نمیدانم، هرچند که قصورهایی هم کرده باشم. اکنون اگر بپرسید که چه وقت احساس خرسندی است؟ احساس خرسندی از حیث توجه به فلسفه، با درد جمع میشود من هم اندکی درد کشور و مردم را حس میکنم و نگران آیندهام. من هم با کسانی که دوست دارند زندگی پر از دوستی و مهرو رها از قید و بندهای زاید داشته باشند و در جستوجوی همبستگی و بهبود وضع کشورند و در زندگی آنها دیگری هم جایی دارد و سخن دیگری شنیده میشود و چشمها و گوشها در آن باز است و دلها به هم راه دارد همدردم و این درد و همدردی ربطی به خوشحالی اشتغال به فلسفه ندارد اگر حرفی نمیزنم نمیدانم چه باید بگویم و به کی و به چه زبانی باید بگویم!
اما اینکه می پرسید حکمت و فلسفه چه تفاوتی با هم دارند؛ فلسفه علمِ بحثی است، فلسفه پرسش از وجود و بحث در اعراض و انحاء و تقینهای وجود و ظهورات آن در مظاهر و مخصوصاً در تاریخ و زندگی آدمیان است فلسفه علم بحثی است اما حکمت علم بحثی نیست حکمت درک مستقیم زیبایی و خوبی و شناخت و راه زندگی خوب است. حکمت بیشتر علم عمل است، نه علم بحثی شما حکیمی را نمیشناسید که مثلاً از اینکه نفس ناطقه چیست؟ بقا دارد یا ندارد؟ حدوث آن چگونه است؟ آیا جسمانیهالحدوث است و امثال اینها بحث کرده باشد اینها کار حکیم نیست، البته ممکن است که فیلسوف هم حکیم باشد و حکیم نیز فلسفه بداند اما حکیم بیشتر به کسی گفته میشود که راهنمای قوم است؛ راه و چشمانداز آن را می بیند و نشان میدهد، فلسفه هم وظیفه اش همین است اما از طریق علم بحثی و نه با درک مستقیم. حکمت مستقیما دستور عمل میدهد.
لائوتسه درس فلسفه نمیگفت درس عمل میداد، این درس گاهی درسِ سیاست هم بود اما در ماهیت چیزها بحث و چون و چرا نمیکرد. حکیم معلم و راهنماست، آموزگاری است که یافت عملی دارد. حکمتِ حکیم حکمت عملی است اما فیلسوف بیشتر اهل نظر است هرچند که باید حکمت عملی هم داشته باشد.
ارسطو در فلسفه با ادامه راه استاد خود حکمت عملی را طرح کرده است، و بعد از او فیلسوفان همه به اخلاق و سیاست پرداختهاند و باید به اخلاق و سیاست بپردازند. اما حکیم بحث نمیکند، شما تمام آثار حکمت را ببینید؛ کلمات قصار است. به کتاب بزرگ نهجالبلاغه که هنوز چنانکه باید شناختهشده نیست، نگاه کنید، در آنجا علم بحثی نمیبینید بلکه یک سره حکمت است و دستور عمل میدهد، انذار و اخطار میکند، بشارت میدهد اینها کار حکیم است که زمان را میشناسد و به مردمان میگوید که چه باید بکنند. حکیم یافت آینده هم دارد اما غیبگویی نمیکند.
فیلسوف استاد بحث و اثبات و نفی است، او به منطق نیاز دارد و با منطق کار میکند. حکیم منکر منطق نیست اما با منطق کاری ندارد. چنانکه اشاره شد ممکن است حکیمی فیلسوف باشد. حکیمانی هستند که فیلسوفند؛ فیلسوفانی هم هستند که حکیمند. ما هم به بعضی بزرگان تاریخ و فرهنگ و هنر خود که عنوان فیلسوف ندارد میگوییم حکیم. حکیم ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه درس حکمت است. حکیم سنایی غزنوی هم درس حکمت میدهد. یکی دیگر حکیم نظامی گنجوی است خمسه نظامی، صرف نظر از امتیازها و زیباییهایی که به خصوص در وصف دارد پر از حکمت است. البته به کسانی دیگر هم میشد نام حکیم داد و من تعجب میکنم چرا اسلاف ما به سعدی عنوان حکیم ندادهاند، چون با بیانی که من کردم یکی از مصادیق عمده حکمت در تاریخ ما و فرهنگ ما سعدی است که همه آثارش پر از حکمت است، غزلش هم حکمت است. او سلطان نثر است زیرا حکمت را به زبان نثر و به زبان همه مردم بیان کرده است. خلاصه اینکه حکمت علم بحثی و آموختنی نیست، مگر آنکه گفتههای حکمتآمیز را همه گردآوری کنند، مردم هم یاد بگیرند که حکیم چه چیزهایی گفته است این تفاوتی است که به نظر من میرسد.
ایکنا _ با حُسن استفاده از سخنی که راجعبه حکمت فرمودید یک پند حکیمانه به فرزندان ایران بفرمایید.
من حکیم نیستم و نمیتوانم درس حکمت بدهم اما در مقام تشکر و ادای شرط دوستی میگویم که همیشه با خودمان صادق باشیم و بیپروا به خود دروغ نگوییم زیرا دروغ گفتن به خویش پامال کردن اصل حقیقت و نفی خود است. دیگری را هم نفی نکنیم و خود را محق و مالک حق ندانیم، ما هرگز مالک حق نیستیم و در بهترین وضع و صورت تابع حقیم و اگر با حق باشیم بزرگیم نه اینکه ما خود، حق باشیم، ما حق نیستیم! حق بیرون ماست و ما به حق نزدیک میشویم، هیچ کس مالک حق نیست کرامت و عظمت آدمی در نسبت داشتنش با حق است.
گفتوگو از معصومه صبور
منتشرشده در تاریخ 30 آبان 1401 در خبرگزاری ایکنا به مناسبت روز جهانی فلسفه
آنچه گفته بودم نیاز به ویرایش داشت. سعی کردم بیاینکه چیزی بر گفته ها بیفزایم یا از آن حذف کنم بعضی نقایص را با اندک تصرف و تغییر برطرف سازم. با تشکر از خبرگزاری ایکنا و عزیزانی که زحمت تهیه این متن را به عهده داشتند.