1- آقای دکتر انس جنابعالی با شعر و ادب و نگاه خاص شما به مقوله شعر و شاعری بر کسی پوشیده نیست. بر اساس این پشتوانه شما نسبت به سایه و شعر او خالی الذهن نیستید. به نظر شما شعر سایه میتواند لایههای حکمی هنر نفوذ کند و در برگیرنده حکمت باشد؟
سپاسگزارم پرسش دشواری پیش آوردهاید. عذر میخواهم که حافظه ام بسیار کم شده وقتی حافظه نباشد توجه و التفات هم نیست اکنون پاسخی که میتوانم بدهم اینست که در شعر همه شاعران بزرگ، حکمت نهفته است شعر سایه هم گاهی لحن و فحوای حکمت پیدا میکند.
۲- شما در پیام خود به مناسبت درگذشت هوشنگ ابتهاج او را «شاعر مردم» خواندید. وظیفه شاعر در قبال زمانه و جامعه خود چیست. آیا شاعر باید سخنگوی عشق و راستی باشد یا شعر او محل بازگویی درد جامعه باشد؟ به نظر جنابعالی شعر سایه چه موقعیتی در این دوگانه واعظ- درمانگر دارد؟
وظیفه شاعر شاعری است هیچکس نمیتواند به شاعر بگوید که چه بگوید و برای که بگوید. اصلاً شاعر در شاعریش مقصد و غایتی ندارد. او سخنگوست اگر من سایه را شاعر مردم خواندم قصد ستایش از شعر او داشتم زیرا هر شاعر بزرگی شاعر مردم است. شاعر مردم بودن به این معنی نیست که مشکلات هر روزی زندگی مردم را بگوید و در رفع آنها بکوشد این کار از عهده شاعر بر نمیآید. شاعر مردم، به زبان زندگی و نشاط میبخشد و آنان با زبان و در روشنایی زبان میتوانند جهان خویش و مسائل و مشکلات آن را در یابند حتی سارتر آخرین فیلسوف تجدد هم که به تعهد ادبیات قائل بود، شعر را از قید تعهد آزاد دانست مگر شعر را شاعر به میل خود و با حساب و کتاب میسازد که آن را در خدمت مقصودی قرار دهد شاعر مالک و صاحب اختیار شعرش نیست او از این استعداد و موهبت برخوردار است که شعر به زبانش میآید او نمینشیند که کلمات را برگزیند و آنها را بصورتی مناسب در کنار هم قرار دهد و اگر چنین بود ادیبان بزرگ بهتر و بیشتر از عهده این کار بر میآمدند و موفق میشدند. شاعری ابداع است ولی این ابداع، ابداع شخص شاعر نیست بلکه شعر سخن بدیعی است که به زبان شاعر میآید میدانم این سخن بر بسیاری کسان گران میآید زیرا اصل اینست که اندیشیدن به مصالح سیاسی و اجتماعی و معیشتی و گذران زندگی هر روزی غایت وجود و ادراک و فهم آدمی باشد پس شعر هم ناگزیر وسیلهای برای تأمین مصالح خواهد بود. شعر و تأمین مصالح زندگی باهم بیارتباط نیستند ولی آدمی از آن جهت که باید نیازهای زندگی عادی و هر روزی خود را برآورد شاعر نشده است بلکه از آن رو توانایی اندیشیدن به مصالح معاش و تأمین آن دارد که شان اصلی وجودش زبان داشتن و شاعر بودن است نه اینکه زبان و شعر را اختیار کرده باشد تا آن را در راه تأمین مصالح بکار برد و مگر آدمی با کدام دانایی و توانایی و از کجا و چگونه میتوانست مزیّت سخنگویی و شاعری را اختیار کند. زبان و شعر را که آدمیان برای خود بر نمیگزینند بلکه وقتی به دنیا میآیند زبان دارند زبان هم حافظ و نگهبان میخواهد و شاعران آشناترین کسان با زبان و پاسداران و نگهبانان آنند با زبان داشتن است که آدمیان وجود و زندگی را در مییابند و حساب مصالح و منافع و سود و زیان برایشان مطرح میشود موجوداتی که زبان ندارند سود و زیان هم در زندگیشان جایی ندارد بیایید اینجا اندکی درنگ کنیم بیتردید در شعر شاعران بزرگ تذکر و اندرز و راهنمایی هست اما بهترین شعر، شعر موعظه و آموزش نیست. کدام شاعر با ایدئولوژی و اندیشیدن به مشکلات و مسائل زندگی و سعی در پیدا کردن راه حل آنها به مقام بزرگی درشعر رسیده است. شاعر با مردم زمان خود همدردیها دارد و میتواند نصیحت گوی آنان باشد و گاهی حتی دردهای آنان را با سخن خود تسکین دهد اما وظیفه شاعر اینها نیست. زیرا ساحت شاعری انسان مقدم بر مصلحت بینی او است. مع هذا اگر کسی بگوید شاعر باید شعرش را در خدمت به بهبود زندگی و معاش مردمان قرار دهد با او مخالفت نباید کرد زیرا سخنش اخلاقی است اما متأسفانه شاعر نمیتواند به چنین سخنی گوش بدهد و بدتر اینکه شاعر اگر صرفاً نصیحتگو و مصلحتاندیش باشد، در همان آغاز کار از شاعری استعفا کرده است. آیا نباید امثال این نکته ما را به تعجب وادارد که نویسنده بزرگی مثل تولستوی معتقد بود که هنر باید در خدمت اخلاق و دین باشد اما همین نویسنده وقتی قلم بدست میگرفت که رمان بنویسد دستورالعمل خود را فراموش میکرد و چندان پروای دین و اخلاق نداشت شاعر «دانش و آزادگی و دین و مروت را بنده درم» نمیکند زیرا اینها در نظرش بسی شریفتر از دینار و درمند. اما بجایی نظر دارد یا از جایی سخن میشنود که انسان بودن و ساحتهای وجود انسان از آنجا منشاء میگیرد و پدیدار میشود. در این پدیدار شدن مصلحتبینی در مرتبه مقدم نیست. در تاریخ وجود انسان شعر نه فقط مقدم بر مصلحتاندیشی است بلکه آغاز وجود او است شاعران راهی به آغاز دارند و آغاز را به یاد میآورند. این آغاز در دورانهای تاریخی همه خوبی و زیبایی نیست زشتی و پلشتی هم دارد اینست که شاعران شعرشان گاهی حکایت زشتی است و بعضی از آنان چندان زشتی را غالب مییابند که دریغ میخورند چرا از مادر زادهاند و باید در جهان بودن را تحمل کنند بنابر آنچه گفته شد دوگانه مورد نظر شما به جایگاه آموزگار اخلاق و مدبّر اصلاح امور زندگی مردمان تعلق دارد شاعر هم با این دوگانه بیگانه نیست و چه بسا که انعکاس آن را در شعرش هم بتوان دید اما در احوال شاعرانهاش از این مقام در میگذرد.
۳- میتوان باور داشت که شعر و شاعر را در خلاء و در گسست از سیاست و جامعه زمانه خود نمیتوان مورد توجه قرار داد. آیا میتوان در مورد هوشنگ ابتهاج به این گزاره باور داشت که جامعه (خاصه در این روزهای پس از در گذشت او) شعر سایه را بیرحمانه در سایه سیاست و علایق سیاسی او قضاوت میکند؟
شاعر مثل همه مردمان در جهان و زمان خویش بسر میبرد اما در قیاس با دیگران انس و آشنایی مستقیمتری با عالم و زمان دارد اما اینکه شاعر اگر تعهد سیاسی دارد این تعهد در شعر او چه اثری میگذارد. قضیه اندکی پیچیده است وقتی به شعر دوران جوانی سایه نظر میکنیم کم وبیش در آن شعار هم میبینیم و مگر شاعر «آرزوی بهارهای دلانگیز گل فشان» نداشته است اما این آرزوها را صرفاً به حساب سیاست نباید گذاشت. امید داشتن به آینده امری یکسره متعلق به سیاست و ایدئولوژی نیست سایه به سیاست نظر داشت و حتی نمیتوان وجود آثار بستگی به ایدئولوژی را در شعرش انکار کرد اما شعر و شاعری او تابع ایدئولوژی نشده است. برشت کمونیست بود اما اگر این را ندانیم از خواندن آثارش به کمونیست بودنش پی نمیبریم. در شعر سایه هم لااقل بعد ازسال۱۳۳۳ دیگر کمتر نشانی از تعلق به ایدئولوژی میبینیم همدردی با مردم و با مردم بودن حرف دیگری است. اتفاقاً کسانی که سایه را از بابت تعلقش به ایدئولوژی ملامت کردهاند، حرف سیاسی زدهاند و به شعر شاعر چندان کاری نداشتهاند که اگر داشتند حکم دیگری میکردند. ممکن است شاعر به سیاست نظر کند و از سیاست بگوید حتی شعر ممکن است سیاستی را تقویت یا تضعیف کند اما شاعر دانسته و به حکم رعایت مصلحت شعر را در خدمت سیاست نمیگذارد و اگر بگذارد از شاعری دور میشود و شعر تبلیغاتی میگوید.
۴- درگذشت هوشنگ ابتهاج بهانهای شد برای باز شدن مجدد بحث نسبت بین شعر و ایدئولوژی. اگر علایق سیاسی و گرایشات حزبی سایه عملکرد او در رادیو و یا میدانهای دیگر کنشورزی سیاسی تحت تأثیر خود قرار داد آیا شعر و کلام او را متأثر ساخت؟ آیا ایدئولوژی در شعر سایه قابل ردیابی است؟
پیداست که اگر شاعری به یک ایدئولوژی بستگی داشته باشد در رفتار و کار و شغل خود ملاحظات ایدئولوژیک را در نظر میآورد اما شعر در ردیف کارها و اشتغالهای عادی و علایق سیاسی قرار ندارد. ملک الشعرای بهار سیاسی بود و حتی گاهی شعر سیاسی میگفت (که گمان نمیکنم هیچیک از شعرهای سیاسی او در ردیف شعرهای خوبش باشد) اما شعر و شاعری او تابع سیاست و برای سیاست نیست بیجهت نیست که شهرت و مقام بهار به شاعریش مربوط است نه به ورود و دخالتش در سیاست، ما با فهم مشترکمان دوست میداریم که شاعران از خلق و رفتار خوب برخوردار باشند و حتی سیاستی را هم که ما نمیپسندیم تأیید نکنند اما شاعر هم یکی از جمله مردمان است و در زندگیش زشت و زیبا و بد و خوب و افراط و تفریط دیده میشود. ولی هیچیک از اینها ربطی به مقام او در شعر ندارد مولوی از آن جهت که فلان مقام یا کار و کردار و خلق و خو داشته است بزرگ نیست بزرگی او در شاعری و دانایی اوست. مولوی که گفتم مردی آراسته به فضائل اخلاقی بوده است شاعرانی هم هستند که به این صفات شناخته نمیشوند و شاید عیبهای بزرگ در زندگیشان باشد اما حساب شعرشان جداست و بزرگی آنها به شعرشان باز میگردد کسانی که درباره شعر و شاعری حکم میکنند حداقل باید این توجه را داشته باشند که اخلاق و رفتار شاعر هرچه باشد میزان حکم درباره شعر او نیست. سایه از نوجوانی به حزب توده تعلق داشته و شاید تا پایان عمر از وابستگی به آن اعراض رسمی نکرده و اگر اعراض کرده، خبری از آن نداده است. شغلهایی هم داشته است که نمیدانم چگونه از عهده ادای آنها برآمده است ولی اهمیت و اعتبار او به شغل و علاقهاش به حزب توده باز نمیگردد. بسیاری دیگر هم کمونیست و کارمند رادیو و . . . بودهاند و کسی نمیداند کیستند و یادی هم از آنها نمیشود. اگر سایه مانده است شعرش نام او را ماندگار کرده است، نه علایق سیاسی و لیاقت یا بیلیاقتی شغلی او. پس لیاقت شغلی و رفتار و اخلاق شخصی را در ردیف شعر قرار ندهیم اینها در یک مرتبه و ردیف نیستند. شاعر ضرورهً از حیث اخلاق و رفتار با دیگران تفاوت خاص ندارد و در نشست و برخاست و خورو خواب و پای بندیش به اخلاق و قانون مثل بسیاری از آنهاست تفاوتش اینست که او شاعر است و دیگران شاعر نیستند و البته اگر درکی از شعر داشته باشند از نعمت بزرگی برخوردارند. در جایی خواندم که تولستوی پس از شنیدن خبر درگذشت داستا یوسکی گفته بود نویسندهای از دنیا رفت که هرگز با افکارش موافق نبودهام اما او بزرگترین نویسنده روس بود چنانکه اشاره شد کسانی که اخلاق و عقاید شاعر را ملاک حکم درباره او قرار میدهند خود گرفتار عادت فکری و بستگیهای سیاسیند. سایه با اینکه بستگی و تعلق حزبی داشت، در تمام عمر شاعر ماند و شعر به او حرمت و اعتبار داد نه تعلقش به یک ایدئولوژی (که ظاهراً تعلقی سطحی و بسیار عادی بود) یکی از سیاسیترین شعرهای ابتهاج بهار غمانگیز است. بهار غمانگیز از جمله مثنویهای زیبای تاریخ شعر فارسی است و شاعر آن را در رثای دوستش مرتضی کیوان و افسران عضو سازمان نظامی حزب توده که در آغاز سال ۱۳۳۳ اعدام شدند، سروده است. در این مثنوی زیبا، نشانی از سخن و شعار سیاسی نیست. این مثنوی یکسره شعر است و کسانی که ندانند شاعر آن را به چه مناسبت سروده و ناظر به کدام واقعه است نشانی از سیاسی بودن در آن احساس نمیکنند. شاعری که مدام با فردوسی و مولوی و سعدی و بخصوص با حافظ محشور است، سخن حزب و ایدئولوژی را در شعر نمیآورد. او وقتی در شهریور ۱۳۴۰ در پاریس «گریه شبانه» را میسراید به یاد حافظ است که میگوید :
چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت
شعری را هم بیاورم که شاعر با نظر به غزل حافظ
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
و در همدلی و هم سخنی با او سروده است در این غزل بصراحت ایدئولوژی به هیچ گرفته شده است:
نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید
بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد
ز بس که خونِ دل از چشمِ انتظار چکید
به یاد زلف نگونسارشاهدان چمن
ببین در آینه ی جویبار گریه ی بید
به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید
چه جای من که درین روزگار بی فریاد
ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید
از این چراغ توام چشم روشنایی نیست
که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید
گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز
که هست در پی شام سیاه صبح سپید
صفای آینه ی خواجه بین کزین دم سرد
نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید
شاعر به جای اینکه از حزب و با حزبی سخن بگوید با حافظ هم سخن است و از صفای آیینه او که از دم سرد زمان مکدر نمیشود یاد میکند و به حزب و ایدئولوژی پیام میدهد که:
گذشت عمر و به دل عشوه میخریم هنوز
که هست در پی شام سیاه صبح سپید
گویی شاعر مارکسیست هم آغاز دوران انحطاط را درک کرده است. تکرار کنم که شعر و ایدئولوژی میتوانند در وجود شاعر در کنار هم قرار بگیرند مهم اینست که تعلق به ایدئولوژی بیشتر باشد یا جان سخن شعر بشنود و بازگوید کسی که هشتاد سال از زندگیش با شعر و شاعری گذشته است پیوستگیش به ایدئولوژی هر چه بوده یک امر فرعی و عرضی بوده و در شعرش ظهور و جلوه قابل ذکری نیافته است.
۵- آیا شاعر محکوم به زیست در زمانه خود است یا میتواند نگاهی به آینده داشته باشد.
پرسش مبهم است. آیا مقصودتان اینست که شاعر در حبس زمان خود میماند و با گذشته و آینده نسبتی پیدا نمیکند؟ فهم زمان و نسبتی که با آن داریم در شرایط کنونی برای ما بسیار دشوار است و درک غالب، زمان را مجموعه شرایط زندگی و رسم و شیوه و خور و خواب و عوامل طبیعی و اجتماعی دخیل در زندگی و دستورالعملهای سیاسی و اخلاقی میداند البته زمان مکانیکی و زمان اجتماعی هر یک جای خود دارند اما زمان شاعر و شعر ورای این دو زبان است و میتواند اساس آنها باشد. شاعر، شاعر زمان است اما زمان او زمان تقویم نیست، زمان دانایی و نادانی و توانایی و ناتوانی و نشاط و انحطاط است. شاعر زمان را می یابد و آن را به مردمان مینمایاند چنانکه حافظ، حافظ قرن هشتم شیراز و ایران و زبان فارسی نیست بلکه قرن هشتم زبان فارسی، قرن حافظ است. وقتی از کار و بار شاعر سخن به میان میآید گمان نباید کرد که هر کس سخن منظوم میگوید شاعر و سخنگوی زمان است شعری که زمان با آن خاص و ممتاز میشود سخن بدیع و تکرار نشدنی و ماندگار است. اینکه کدام سخن بدیع و تکرار نشدنی است از قدیم مورد بحث و چون و چرای ادبیان و صاحبنظران و نقادان شعر و ادب بوده است. وقتی گفته میشود که زبان فلان شاعر نو است و شاعر دیگر زبان تکراری و تقلیدی دارد. این زبان نو، چه زبانی است. آیا هرکس که قواعد زبان را برهم زند و پریشان بگوید سخن نو آورده است سخن نو، هم از جهت صورت و هم از جهت معنی نو است. سخن نو متعلق به زمانی است که هنوز نیست و میآید پس بصرف ظاهر لفظ هم نباید نظر کرد. نو بودن زبان صرفاً نو بودن صورت سخن نیست. الفاظ شعر هم الفاظ نو نیستند و شاعر آنها را جعل نکرده است. شاعران الفاظ موجود در زبان را در سخن بدیع خود میآورند حتی گاهی شاعر کلمات کوچه را در شعر میآورد آنچه در شعر نو است الفاظ نیست بلکه ترتیب و نسبت کلمات و حروف و آهنگ و موسیقی آنهاست که معنی نو را نیز با خود دارند. وقتی با چنین وجهه نظری به شعر سایه نظر کنیم در شعر او سخن نو کم نیست هرچند که گاهی بخصوص در شعرهای دوران جوانیش شعار هم میتوان یافت. بعضی از منتقدان اهل فضل و ادب به جای اینکه تشخیص نو و کهنه را با رجوع صرافت طبع خود آغاز کنند صورتی پنهان از ایدئولوژی را ملاک قرار می دهند و با تئوریهای نقد ادبی و با ابزار و وسایلی که ربط و نسبتشان با شعر معلوم نیست به تحلیل میپردازند و خیلی آسان به این نتیجه میرسند که : پس شعر سایه نو نیست. هوشنگ گلشیری وقتی سه قطعه از نیما، ابتهاج و شاملو را که هر سه درباره کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بودند باهم آورد و نشان داد که سخن نیما و شاملو به قول خودش «شعر همیشه» است و گفته ابتهاج «شعر روز» کاملاً حق داشت اما این سخن را تعمیم نمیتوان داد زیرا از گفته گلشیری نتیجه نمیشود که هر چه نیما و شاملو گفتهاند شعر همیشه و همه شعرهای ابتهاج شعر روز است. هر شاعری شعر روز دارد و اگر بزرگ باشد شعر همیشه هم میسراید در شعر هر شاعری شعار و اندرز و . . هم هست و با نظر به آنها نباید درباره شعر شاعر حکم کرد. اگر کسی بگوید کاش حافظ نگفته بود «بنویس دلا به یار کاغذ . . . » بزرگی شاعر را انکار نکرده است ابتهاج شاعر روز نبود زیرا بسیاری از شعرهایش بیان وقت و حال شاعرانه است شعر در اوقات و احوال شاعرانه پدید میآید و شاعر با درک حال و اکنون «شاعر همیشه» میشود. گمان میکنم ابتهاج هم در عداد شاعرانی باشد که به خیل همیشگیان پیوسته است.
۶- اگر همانطور که شما معتقدید علم را متصف به صفت سرکشی بدانیم، آیا میتوان این صفت را به شعر هم نسبت داد؟ آیا اساساً شعر و شاعری امری مهارپذیر است؟
شعر و تکنیک و علم خویشاوندان دور و نزدیک یکدیگرند اما علم جدید که علم قدرت است و راه و روش خاص دارد به راه و روش خود میرود علم نه میتواند از روش پیروی نکند و نه از کسی فرمان میپذیرد. علم مقام ضرورت است اما شعر و هنر بر خلاف علم که به ساحت ضرورت در فهم آدمی تعلق دارد ظهور و جلوه اساسی آزادی آدمیند همه مردمان کم و بیش از استعداد آزادی شاعرانه برخوردارند و با این استعداد است که شعر را در مییابند و به آن حرمت می نهند اما همه مردم شاعر نیستند. شعر مانند علم، آموختنی هم نیست یعنی کسی نمیتواند به مدرسه برود و درس شاعر شدن بخواند ادبیات و قواعد و موازین شعر را میتوان آموخت اما کسی به صرف آموختن و رعایت آنها شاعر نمیشود یعنی شاعران با یاد گرفتن این قواعد و رعایت آنها شاعر نشدهاند و نمیشوند. آنها معمولاً وقتی سرودن شعر را آغاز کردند به فراگرفتن علوم ادبی رو میکنند چیزی که کمتر به آن توجه میشود اینست که اگر مثلاً در زمان ما تکنیک و علم در طی سیصد سال در طریق کم و بیش معین بسط و توسعه یافته است شعر در تناسب با آنها سیر نکرده است شعر در طی زمان کامل نمیشود یعنی شعر امروز به ضرورت از شعر دیروز بهتر و شاعرانهتر نیست شاعران امروز هم شاید بهترین شاعران زمان نباشند. یونان در طی دوهزار و پانصد سال هرگز شاعرانی چون هومر و هزیود و آیسخولوس و سوفوکل و اوریپید . . . نداشته است در میان ما هم وقتی سخن از شعر و شاعری به میان میآید فردوسی و سعدی و مولوی و خیام و حافظ . . . در نظر میآیند گرچه در تمام دوران هزار و دویست ساله شعر فارسی و البته در میان معاصران هم شاعران بزرگی وجود داشته و دارند اما نه همه دوره ها شاعر بزرگ داشته و نه شعر پیشرفت میکرده است شعر با شئون تاریخ نسبت و تناسب دارد اما تابع قواعد و راهبردهای آن نیست و چه بسا که با آنچه در تاریخ پیش میآید و پیش میرود موافق نباشد در قرن نوزدهم یعنی در زمانی که تجدد در بهترین وضع و هموارترین راه تاریخ خود بود شاعران و نویسندگان بزرگ زمان به نقد آن و حتی به مخالفت با آن پرداختند. نویسندگان و شاعران بزرگی مثل داستایوسکی و بودلر و هولدرلین فهم و خرد زمان خود را مورد چون و چرا قرار دادند. شعر و علم دو چیز متفاوتند و آنها را باهم نمیتوان قیاس کرد علم مستبد است زیرا نظام دارد و هرکس در آن نظام وارد شود باید از قواعدش پیروی کند. در هنر و شعر روش و نظامی که هنرمندان ناگزیر از پیروی آن باشند وجود ندارد بلکه قواعد شعر با شعر تناسب دارد و با شعر پدید میآید پس شعر را با علم نباید قیاس کرد. علم چون آزاد نیست محافظه کار است و با زمانه خود میسازد و با آن همراهی میکند اما هنر با زمان در میافتد زیرا میداند هرچه گردش آن عادیتر شود بندهای آدمیان محکمتر میشوند و گرچه شاعر در این درافتادن شکست میخورد با شعرش فریب جهان را افشا میکند در عالم انسانی چیزهایی هست که مردم همواره به آنها نیاز دارند و با آنها زندگی می کنند و زندگی هر روزی بدون آنها نمیگذرد اما چیزهای دیگر هم هست که به نیاز آزاد شدن از بندهای زندگی هر روزی و فکر و ذکر اختیاری پاسخ میدهند و یکی از آنها شعر و بطور کلی هنر است دنیای بیعلم دنیای ناتوانی است اما اگر شعر نبود اصلاً آدمی چنانکه هست نبود و توانایی و ناتوانی وجهی نداشت زیرا هر دو مسبوق به آزادیند و آزادی با درک و یافت وقت و با شعر و هنر پدید میآید علم و هنر در هر زمان که باشند باهم نسبتی دارند اما در وجود از یکدیگر مستقلند اوصاف و صفات و کارکردها و آثار و تاثیرهایشان هم متفاوت است علم آشکارا مفید است و همه وجودش را گرامی میدارند ولی شعر فایده ظاهری ندارد و به این جهت ممکن است کسانی گمان کنند که شاعر به قول شاملو"نان از دسترنج مردمان میخورد و هوای شهر را به گند نفس خویش آلوده میکند"
آنها نمیدانند که «اول کسی که در و دروازه به روی ایشان گشود، شاعربوده است.»
مطلع شعری که از شاملو نقل شد اینست:
شعر آزادی است؛ شعر رهایی است
و سایه گفته است عشق شادی است ، عشق آزادی است عشق آغاز آدمیزادی است.
هر دو شاعر یک سخن گفتهاند زیرا عشق و شعر از هم جدا نیستند و هر دو آغاز آدمیزادیند. شعر تفنن شاعران نیست بلکه آوازی از دور دست است که به گوش جان شاعر میرسد و در زبان ظاهر میشود و ظهورش جلوه آزادی انسان است ما چون معمولاً شعر را امر اتفاقی و آورده مردمان خاص و سخن بیسود میدانیم بیشتر به شخص شاعر و به خوب و بد شعر و شعر خوب و بد و به ملاک های خوبی و بدی آن نظر می کنیم و این نظر، نظر بی وجهی هم نیست. بشرط اینکه وقتی شعری می شنویم یا می خوانیم با ابزار و آلات و ملاک ها و قواعد فنی به به استقبالش نرویم بلکه اول شعر بودن یا شعر نبودنش را دریابیم و سپس به نقد صورت و ماده آن بپردازیم. ما بسته به اینکه شعر را آغاز آدمیزاد یا امر عرضی و زائد بر وجود انسان بدانیم، نظرمان درباره شعر و شاعر و ملاکهای تشخیص شعر و غیر شعر یا شعر خوب و بد و نو و کهنه متفاوت میشود. من چون شخص سادهای هستم ابتدا به شعر گوش میکنم و اگر در گوشم نشست آنگاه به ماده و صورتش میاندیشم و با این تلقی سایه را شاعری میدانم که در کار شاعری از ایدئولوژی پیروی نکرد و شعر را در خدمت ایدئولوژی قرار نداد و حتی بعضی اشعارش که به مناسبتهای سیاسی سروده شده است شعر سیاسی نیست. شعر یکی از جلوههای آزادی آدمی است و برای چیزی و در خدمت مصلحتی نیست و شاعر آن را برای کسب سود و رسیدن به هیچ غرضی نمیگوید زیرا اختیار شعر با او نیست او ساخته شعر است و نه سازنده آن. شعر آزاد و آزادی است.
* منتشر شده در فصلنامه فرهنگ امروز، شماره ۳۷. آبان ۱۴۰۱